سفارش تبلیغ
صبا ویژن

" بسم رب الزهراء "

 

السلام علیک

 

سوگنامه. . .

 

 

بعد از آنروز در مدینه...

من همیشه پشت در نیم سوخته ام ...

مادر...

 


این بانوی آیینه و سجاده باشد

این که ملک در پیش او افتاده باشد!


از رد پایش در دل این کوچه پیداست

باید که این بانو پیمبرزاده باشد!


باور ندارم این مسیر ارغوانی!

پیمودنش آنقدرها هم ساده باشد!


این بانوی آیینه و سجاده باشد

این که ملک در پیش او افتاده باشد!


امام زمان(عج) ببخشید

بچه سیدا نخونن

دردسر؛ بین گذر؛ چند نفر؛ یک مادر

 شده هر قافیه ام یک غزل درد آور

ای که از کوچه ی شهر پدرت می گذری

امنیت نیست، از این کوچه سریعتر بگذر

دیشب از داغ شما فال گرفتم، آمد:

دوش می آمد و رخساره...! من نگویم بهتر!

چه شده قافیه ها باز به جوش آمده اند!

پشت در! فضه خبر! مادر و در!!! محسن پر!

 

 

شنیدم من حدیثى آسمانى
 
ز ابن فهد حلى پر معانى


 که زهرا در دم راز و نیازش

برفتى چون به معراج نمازش


 شد آن سان حال آن حق را عصاره

نفس‏هایش فتادى در شماره


 جهان بر روح او حقا قفس بود

تجلى خدا در هر نفس بود


 ز بصرى جاى دیگر این شنیدم

که من عابدتر از زهرا ندیم


 زبس در طاعت آن ام الکرم بود

دو پاى نازینش پر ورم بود


 گرفتم یک نتیجه زین دو مطلب

که در اوج بلایا ام زینب


 همان روزى که آتش شعله افروخت

همان روزى که باب اللَّه مى‏سوخت


 ادا مى‏کرد در دهلیز آن در

نماز عشق، آن هم عشق  حیدر


 نفس‏هایش شمار افتاده بود او

 چوگل در رهگذار افتاده بود او


 نماز عشق زهرا دیدنى بود

مصلّى و مصلّى دیدنى بود


 على محو نماز ساده او

نمى‏از خون دل سجاده او


 نماز عشق را نورى جلى بود

تمام نیت او یا على بود


 چو او در پشت در تکبیر مى‏زد

 عدو با قبضه شمشیر مى‏زد


 عجب ذکرى عجب خونین سجودى

شرار و بوستان، یاس و کبودى


 قنوتى بر ولایت متهم داشت

سبب این بود بازویش ورم داشت


 شنو از خون و دود و  شعله تسبیح

کند دشمن خودش این گونه تصریح:


 به بیت فاطمیان چون رسیدم

به جز بغض على دیگر ندیدم


 دلم لبریز از ناحق خود بود

درون من به‏پا بدر و اُحد بود


 شنیدم تا زدم بر درب بسته

صداى استخوانهاى شکسته

یا زهرا(س) ...

 سید محمد میر هاشمى

 

 

بیا مهدی(عج)

 ای گل فاطمه(س)

****************

شهاب


[ جمعه 87/3/17 ] [ 4:4 صبح ] [ ] [ نظر ]

در آستانه ایام شهادت بی بی دو عالم قرار داریم. اذن دخول فاطمیه گریه بر مصائب ابی عبدالله می باشد.امروز روضه سنگین  سر بریدن آقایمان را مرور می کنیم.قطعا اشک بر این روضه فاطمیمان خواهد کرد. اگر حال خوبی داشتید التماس دعا:

یکی از ستمهایی که به امام حسین(ع)شد، این است که سرامام رااز قفا بریدند. وقتی جنگ تمام شد، اسرا را از میان شهدا بردند. همین که زینب(س)به جسد امام حسین(ع)رسید، فرمود: وامحمداه! این‏حسین است که در خون غوطه ور است، اعضایش قطع شده، سرش را ازقفا بریده‏اند و عمامه و ردایش را از بدنش در آورده‏اند.

وقتی امام حسین(ع)کشته شد، ام کلثوم(س)دستهایش را روی سرش‏گذاشت و فریاد زد: وامحمداه! واجعفراه! واحمزتاه! واحسناه! این حسین است که درکربلا در خون غوطه ور است; سرش را از قفابریده ‏اندو عمامه و ردااز تنش گرفته ‏اند.

وقتی امام زین العابدین(ع)در شام شروع به خطبه می‏کند چنین ‏می‏فرماید: من پسر کسی هستم که او را تشنه کشتند. من پسر کسی ‏هستم که به ستم کشته شد. من پسر کسی هستم که سرش را از قفابریدند. من پسرکسی هستم ‏که در کربلا افتاده است. من پسر کسی هستم که عمامه و ردا ازبدنش افکنده ‏اند.

در کربلا به سر مطهرامام(ع)ضربه ‏های مختلفی وارد شد. گاه باسنگ به سر امام زدند،زمانی با تیر و گاهی با شمشیر. حضرت در مجموع 72 جراحت را تحمل ‏کرد. سپس ایستاد تا کمی استراحت کند. در این حال، سنگی به ‏پیشانی امام اصابت کرد. خواست ‏خون را با لباس پاک کند که تیرى‏مسموم و سه شعبه بر قلبش نشست. امام(ع)فرمود: بسم الله و بالله ‏و علی مله ‏رسول الله.

بعد از مدتی، شمر فریاد زد: او را بکشید. لذا از هرطرف به ‏امام حمله کردند. امام تیری که به گلویش نشسته بود، برون آورد،دودستش را پراز خون کرد. سر و صورت خود را با خون رنگین ساخت وفرمود: مى ‏خواهم این گونه خدارا ملاقات کنم.

آنگاه شمر فریاد زد: برای چه ایستاده ‏اید و انتظار می‏کشید؟ چرا کار حسین را تمام نمى ‏کنید؟ پس همگی ازهرسو برآن حضرت حمله ‏کردند. حصین بن نمیر تیری بردهان مبارک امام(ع)زد. ابوایوب‏غنوی تیری برحلقوم شریفش زد و زرعه‏بن شریک کف دست چپش را قطع‏ کرد. ظالمی دیگر به دوش امام(ع)زخمی زد. حضرت به روی افتاد وضعف بر او غلبه کرد. سنان ملعون نیزه بر گلوی مبارکش زد وبیرون آورد. آنگاه در استخوانهای سینه ‏اش فرو برد و بعد تیری برنحر شریف آن حضرت زد.

مجلسی می‏گوید: ابوالحتوف تیری به طرف امام انداخت. آن تیر برپیشانی نورانی امام رسید. امام تیر را از پیشانی‏اش بیرون کشیدو خون بر صورت و محاسن امام روان شد.

بعد از آنکه ناتوانی برحضرت غلبه کرد، هرکه به او نزدیک ‏مى ‏شد، از بیم یا شرم کناره مى‏ گرفت. سرانجام مردی از قبیله کنده که نامش مالک بن یسر بود. به‏ طرف آن حضرت روان شد. به وی ناسزا و دشنام گفت و با شمشیرضربه ا‏ی برسرمبارکش زد. کلاه امام شکافته شد، شمشیر به سر رسید وخون کلاه را پرکرد. حضرت در باره او چنین نفرین کرد: با این دست غذا نخوری و آب ‏نیاشامی و خداوند تو را با ستمگران محشور کند. پس کلاه پرخون رااز سرمبارک انداخت، دستمالی طلب کرد، زخم سر را با آن بست وکلاه دیگری برسرگذاشت و عمامه را روی آن بست.

وقتی از همه طرف به امام حمله کردند و او ناتوان روی زمین ‏افتاد، عمربن ‏سعد به اصحابش گفت: بروید و سر از بدنش جدا کنید وراحتش سازید. در این موقع، سنان و شمربن ذی الجوشن با جمعی ازشامیان آمدند، بالای سراو ایستادند و به یکدیگر گفتند: منتظر چه ‏هستید؟ این مرد را راحت کنید.

در این موقع، چهل تن مبادرت کردند که سرامام حسین(ع)را جداکنند. عمربن سعد مى‏ گفت: وای برشما، عجله کنید. اولین کسی که ‏مبادرت کرد، شیث ‏بن ربعی بود. او با شمشیر نزد امام(ع)رفت ‏تاسرش را جدا کند. وقتی امام حسین(ع)با گوشه چشم به او نگریست، شیث ‏شمشیر راانداخت و در حالی که این جمله ‏ها را برزبان مى ‏راند، فرار کرد. «وای برتو عمربن سعد، مى ‏خواهی خود را از کشتن حسین تبرئه ‏کنی ومن خونش را بریزم.» بعد سنان بن انس نخعی به طرف امام(ع)حرکت کرد و به شیث ‏بن ‏ربعی گفت: مادرت به عزایت ‏بنشیند، چرا حسین رانکشتی؟ شیث گفت: وقتی که به طرف حسین رفتم، چشمانش را باز کرد. دیدم ‏مثل رسول خدا است; شرم کردم شبیه رسول خدا را بکشم. سنان گفت: وای برتو، شمشیر را به من بده، من به کشتن اوسزاوارترم. شمشیر را گرفت و بالای سرامام حسین(ع)رفت. امام(ع) نگاهی به او کرد. سنان لرزید، شمشیر از دستش افتاد وفرار کرد. شمر آمد و گفت: مادرت به عزایت ‏بنشیند، چرا او رانکشتی؟

گفت: چون حسین چشمانش را بازکرد، به یاد شجاعت پدرش افتادم وفرار کردم.

شمر گفت:ترسویی، شمشیر را به من ده. به خدا قسم، هیچ کس ازمن به خون حسین سزاوارتر نیست. او را مى ‏کشم چه شبیه مصطفى ‏باشد، چه شبیه مرتضی.

شمشیر را گرفت، بالای سینه امام نشست و به حضرت نگریست و گفت: خیال نمى ‏کنم بدانی چه کسی به سراغت آمده. امام چشم باز کرد و او را دید. شمرگفت: من از آن مردم نیستم ‏که از قتل تو صرف نظر کنم.

امام فرمود: کیستی که به جایگاهی چنین بلند گام نهاده وبربوسه ‏گاه رسول خدا جای گرفته ا‏ی؟

شمر روی سینه حضرت نشسته، محاسن امام را گرفته بود و در پى ‏کشتن بود. امام خندید و فرمود: مى ‏دانی که هستم؟ شمر گفت: خوب ‏مى‏ شناسمت. مادرت فاطمه، پدرت علی مرتضی، جدت محمد مصطفی ودشمنت ‏خدای بزرگ است. تو را مى ‏کشم و هیچ نمى ‏هراسم.

امام گفت: توکه حسب و نسب مرا مى ‏شناسی، چرا مرا مى ‏کشی؟

شمر گفت: اگر من نکشم، چه کسی از یزید جایزه بگیرد؟

امام(ع)فرمود: جایزه یزید پیش تو محبوبتراست ‏یا شفاعت جدم ‏رسول خدا(ص)؟

شمر گفت: دانگی از جایزه یزید پیش من از شفاعت تو وجدت‏ محبوبتر است.

امام(ع)تشنه بود. شمر گفت: پسر ابوتراب! مگر نمى ‏دانی پدرت‏ کنار حوض کوثر است و کسانی را که دوست دارد، سیراب مى‏ کند؟!

صبر کن تا آب از دستش بگیری.

امام فرمود: حالا که مى‏ خواهی مرا بکشی پس کمی آب به من ده.

شمر گفت: هرگز، حتی قطره ا‏ی آب نمى ‏دهم تا مرگ را بچشی.

امام پرسید: کیستی؟

گفت: شمربن ذی الجوشن.

امام فرمود: دامن زره را از چهره ‏ات بردار.

وقتی شمر چهره نمایاند، امام دید دندانهایش مانند دندان خوک ‏از دهانش بیرون آمده است.

سپس فرمود: آری، این یک نشانه، راست است. آنگاه فرمود:

سینه ‏ات را برهنه کن.

شمر جامه بالازد. سینه ‏اش گرفتار پیسی بود.

امام فرمود: راست گفت جدم رسول خدا(ص).

رسول خدا را در خواب دیدم که فرمود: فردا وقت نماز پیش من ‏مى ‏آیی و کشنده‏ ات این نشانه ‏ها را دارد. آن نشانه ‏ها همه در توموجود است.

امام حسین(ع)به شمر فرمود: مى ‏دانستم کشنده من تو خواهی بود;

زیرا تو پیسی.

در خواب دیدم سگان برمن حمله مى ‏کردند و در میان سگان، سگ ‏ابلق پیسی بود که بیشتر برمن حمله مى ‏کرد. جدم رسول خدا(ص)نیزچنین خبر داده بود.

درمناقب چنین نقل شده است: وقتی امام به شمر نگریست و دید پیس است، فرمود:

الله اکبر، الله اکبر، راست گفت ‏خدا و رسولش; زیرا پیامبر(ص)فرمود: گویا مى ‏بینم سگی پیس در خون اهل بیتم غوطه‏ مى ‏خورد.

در این موقع، شمر گفت: اکنون که جدت مرا به سگها تشبیه کرده،تو را از قفا سرمی برم.

بعد امام را به صورت خوابانید و رگهای گردنش را برید.

در مقاتل چنین آمده است: وقتی شمر روی سینه شریف امام ‏حسین(ع)نشسته بود و محاسن مقدس وی را در دست داشت، دوازده ضربه ‏شمشیر به امام زد تا سرش را جدا کرد. وقتی سرامام را مى ‏برید،مى ‏گفت: سرت را از بدنت جدا مى ‏کنم در حالی که مى ‏دانم که انسان ‏بزرگواری، فرزند رسول خدایی و از نظر پدر و مادر بهترین مردمی.

وقتی شمر، هر عضو امام را مى ‏برید، حضرت مى ‏فرمود: یاجداه! یامحمداه! یا اباالقاسماه! و یا ابتاه! یا علیاه! یا اماه! یافاطماه! کشته مى ‏شوم مظلوم و ذبح مى ‏شوم تشنه، مى ‏میرم غریبانه.

وقتی شمر سررا برید و روی نیزه قرار داد، تکبیر گفت و لشکردشمن هم سه بار تکبیر گفت. در این موقع، زلزله آمد، دنیا تیره‏ شد، از آسمان خون آمد و در آسمان ندا دادند که: به خدا قسم،حسین بن علی را کشتند. به خدا قسم، امام فرزند امام را کشتند.

 

یا فاطمه الزهرا

دستنوشته های عزادار از ویلاگ حسینیه دل


[ پنج شنبه 87/3/16 ] [ 1:11 عصر ] [ ] [ نظر ]

 


با چشمانش دل آدم را صید می کرد  و با سخنانش ذبح.خواب را  از من گرفته بود .عکس اش را بر در و دیوار خانه و اندرونی دلم قاب گرفته بودم اما دلم سیری نداشت. در خواب هم با دلم بازی می کرد و بالاخره دیوانه ام کرد و آواره بیابان شدم..
دکتر نمی خواست .هر ننه قمری می توانست بفهمد که عاشق شده ام و درد بی درمان ام  چاره نداشت.خوش به حال لیلی و مجنون که هم دیگر را دیدند  بودند و عاشق شدند. اما من هیچ وقت نتوانستم از این سوی شیشه  و پنجره جام  جم  لیلی ام  را ببینم..
بیابانگردی ام که تمام شد راهی کوی لیلی شدم اما  به ناگاه دیدم بر سر کوچه لیلی من نوشته اند

دیر آمدی

  روح بلند لیلی به لیلا پیوست..


بر سر و صورتم زدم و گریبان دریدم  خیلی ها گمان می کردنددیوانه شده ام.  اما خوب که نگاه کردم دیدم  این لیلی من هزار هزار مجنون دارد و من غاغم!
پس  بنده خدا حق داشته  فقط در خواب تحویلم بگیرد  و به خوابم بیاید  .گفتم خواب به یاد اربعین وفاتش افتادم که برای دلجوئی به خوابم آمد و به اندازه همه عمرش به من بوسه داد و گفت:

  عزیزم خودت را وارد دعوای لنگه کفش نکن..


حالا بیست سال از آن خواب صبحگاهی می گذرد و دیگر  نگاه هیچ لیلی من را گرفتار نکرده .خدا را شکر هنوز هم نه گرفتار لنگه کفش راست و نه گرفتار لنگه کفش چپ کسی نشده ام. شاید به خاطر همین است که پا برهنه ام..


لیلی دل من امشب بیست سال است که دیگر با  هیچ مجنون ای زمینی حال نمی کند او اینک  خود دور سر  لیلی  می گردد  که  هم لیلی است و هم مجنون...

اگر با دیگرانش بود میلی

چرا قطعنامه را قبول کرد لیلی!!!

*برگرفته از وب سایت مسعود ده نمکی.

...وپاسخ اینجانب:

لیلی من ، تنها به اشارتی و گوشه چشمی ،  هزاران فتح المبین و خیبر و بیت المقدس و مکه را فتح می کند.

بی انصافی ست اگر بگوییم لیلی من پیر "بود"...

لیلی من پیر است.


مگر نمی بینی بچه های حزب الله لبنان را که چگونه با لیلی شان عشق بازی می کنند.

 

 

...سلام من به روح الله ...

 ****************

شهاب



[ چهارشنبه 87/3/15 ] [ 4:47 عصر ] [ ] [ نظر ]

نقل از زبان حضرت زهرا(س):
زهرا علیهاالسلام: «هیزم زیادى بر در خانه‏ى ما جمع کردند و آتش آوردند که خانه‏ى ما را آتش بزنند. پشت در ایستادم و آنان را به خدا و پدرم سوگند دادم که دست از ما بردارند و منصرف شوند.

عمر تازیانه را از دست قنفذ غلام ابوبکر گرفت، و به بازویم زد چنانکه همچون بازوبند به دور بازویم حلقه زد.

پس لگدى به در زد و آن را به طرف من راند. من که آبستن بودم، به رویم درافتادم. آتش شعله مى‏کشید و صورتم را مى‏گداخت.

سپس چنان مرا سیلى زد که گوشواره‏ام از گوشم کنده شد و مرا درد زایمان گرفت و محسن بى‏گناه را کشته سقط کردم».

1_بحارالانوار، (چ قدیم)، ج 2، ص 231; (چ جدید) ج 3، ص 348.

 

نقل شیخ مفید :
در روایت شیخ مفید آمده: عمر بن خطاب، قنفذ را فرستاد و به او گفت: آنان را از خانه بیرون کن. اگر خارج شدند که شدند و الّا هیزمها را بر در خانه‏اش جمع کن و به آنان بگو: اگر بیرون نیایند، خانه را به رویشان آتش خواهى زد.

سپس خودش همراه جماعتى از جمله مغیرة بن شعبه ثقفى و سالم غلام ابوحذیفه راه افتاد تا به در خانه‏ى على علیه‏السلام رسیدند، ندا داد: فاطمه دختر رسول خدا! کسانى را که به خانه‏ات متوسل شده‏اند، بیرون کن تا در آنچه مسلمانان در آن داخل شده‏اند، داخل شوند و الّا- به خدا قسم- آنان را آتش مى‏زنم. این حدیث مشهور است. (1)

در یک متن دیگر آمده: وقتى با ابوبکر بیعت شد، على و زبیر نزد فاطمه مى‏آمدند و با او مشورت مى‏کردند. سپس به دنبال کارشان مى‏رفتند. این خبر به گوش عمر رسید. نزد فاطمه آمد و گفت: «دختر رسول خدا! به خدا قسم، احدى از خلق از پدرت برایم دوست داشتنى‏تر نیست. به خدا قسم این مانع من نمى‏شود که اگر این افراد نزد تو گرد آیند، دستور دهم که در را به رویشان آتش زنند. چون عمر بیرون رفت، آنان نزد فاطمه آمدند. گفت: مى‏دانید که عمر نزد من آمد و به خدا ِسوگند خورد که اگر بازگشتید، در را به رویتان آتش خواهد زد. به خدا قسم که او به آنچه سوگند یاد کرده، عمل خواهد کرد. پس با کامیابى پراکنده شوید و خوب بیندیشید... از نزدش پراکنده شدند و تا بیعت نکردند، نزدش بازنگشتند. (2)

ملاحظه: وى از آتش زدن در سخن مى‏گوید نه خانه و این چیزى است که بدان عمل شد. 6- عمر: «چون به در خانه رسیدیم و فاطمه علیهاالسلام آنها را دید، در را به رویشان بست. او شک نداشت که بدون اجازه‏اش کسى وارد نخواهد شد. عمر لگدى به در زد و آن را که از شاخه خرما بود، شکست. سپس وارد خانه شدند و على را ریسمان به گردن بیرون بردند». (3)
پیامبر صلى اللَّه علیه و آله در وصیت خود به على علیه‏السلام درباره‏ى فاطمه علیهاالسلام فرمود: «... واى بر کسى که حرمت او را هتک کند، واى بر کسى که خانه‏اش را آتش بزند، واى بر کسى که خلیل او را اذیت کند، و واى بر کسى که او را به زحمت اندازد و با او بجنگد...». (4)

1_الجمل، صص 77- 18.@.
2ـ منتخب کنزالعمال، ص 174; ج 5، ص 651; الاستیعاب، ج 2، صص 254- 255; الوافى بالوفیات، ج 17، ص 311، کنزالعمال، ج 5، ص 651; اقتحام الاعداء والخصوم، ص 72; المصنف، ج 14، ص 567; شرح نهج‏البلاغه، ج 2، ص 45; الشافى فى الامامه، ج 4، ص 110; المغنى، ج 20، ق 1، ص 335; قرةالعین، ص 78; الشافى ابن‏حمزه، ج 4، ص 174; نهایةالارب، ج 19، ص 40.@.
3ـ بحارالانوار، ج 28، ص 227; تفسیر عیاشى، ج 2، ص 47; ر. ک: الاختصاص، صص 185- 186; تفسیر البرهان، ج 2، ص 93.
4ـ بحارالانوار، ج 12، ص 458; خصائص الائمه، ص 72.


 

مورخ شهیر عبدالله بن مسلم بن قتیبه دینورى (212- 276) از پیشوایان ادب و از نویسندگان پر کار حوزه تاریخ و ادب اسلامى است، مولف کتاب تاویل مختلف الحدیث و ادب الکاتب و غیره. (1)وى در کتاب «الامامه والسیاسه» چنین مى‏نویسد:


«انّ أبابکر رضی‏اللَّه‏عنه تفقد قوماً تخلّفوا عن بیعته عند علی کرم اللَّه وجهه فبعث إلیهم عمر فجاء فناداهم و هم فی دار علی، فأبوا أن یخرجوا فدعا بالحطب و قال: و الّذی نفس عمر بیده لتخرجنّ أو لا حرقنّها على من فیها، فقیل له: یا أباحفص انّ فیها فاطمة فقال: و إن». (2)

«ابوبکر از کسانى که از بیعت با او سر برتافته و در خانه على گرد آمده بودند، سراغ گرفت و عمر را به دنبال آنان فرستاد. او به در خانه على آمد وآنان را صدا زد که بیرون بیایند ولى آنان از خروج از خانه امتناع ورزیدند. در این موقع، عمر هیزم طلبید و گفت: به خدایى که جان عمر در دست اوست بیرون بیایید والا خانه را بر سرتان آتش مى‏زنم. مردى به عمر گفت: اى اباحفص (کنیه‏ى عمر) در این خانه فاطمه دخت پیامبر است، او گفت: باشد!».

ابن‏قتیبه دنبال داستان را سوزناکتر و دردناکتر نوشته است:
«ثمّ قال عمر، فمشى معه جماعه، حتى أتوا باب فاطمة، فذقّوا الباب، فلما سمعت أصواتهم نادت بأعلى صوتها: یا أبتِ یا رسول‏اللَّه! ماذا لقینا بعدک من ابن الخطاب و ابن أبی‏قحافة. فلما سمع القوم صوتها و بکائها انصرفوا باکین و کادت قلوبهم تتصدع و اکبادهم تنفطر و بقی عمر و معه قوم فأخرجوا علیاً، فمضوا به إلى أبی‏بکر، فقالوا له: بایِع، فقال: إن أنا لم أفعل فمه؟ قالوا: إذاً و اللَّه الّذی لا إله إلّا هو نضرب نقک...». (3)

«عمر همراه گروهى به در خانه فاطمه آمدند در خانه را زدند، هنگامى که فاطمه صداى آنها را شنید، با صداى بلند گفت: اى رسول خدا! پس از تو چه مصیبت‏هایى به ما از فرزند خطاب و ابى‏قحافه رسید؟! وقتى مردم که همراه عمر بودند صداى زهرا را شنیدند گریه‏کنان برگشتند، ولى عمر با گروهى باقى ماند و على را از خانه بیرون کشیدند و نزد ابى‏بکر بردند و به او گفتند، بیعت کن. على گفت: اگر بیعت نکنم چه مى‏شود؟، گفتند: به خدایى که جز او خدایى نیست گردنت را مى‏زنیم!!...». (4) 

1_الاعلام 4/ 137.
2ـ الامامه والسیاسه، ص 12، چاپ المکتبه التجاریه الکبرى، مصر.
3ـ الامامه والسیاسه، ص 13، چاپ المکتبه التجاریه الکبرى، مصر

 

 نقل سلیم بن قیس هلالى
سلیم بن قیس این قضیه را از سلمان و عبداللَّه بن عباس روایت مى‏کند که گفتند:

«پس از بیعت با ابوبکر، بارها به دنبال على فرستادند اما على حاضر نشد نزدشان بیاید. عمر غضبناک برجست و خالد بن ولید، و قنفذ را صدا زد و دستور داد که هیزم و آتش بیاورند. سپس راه افتاد تا به در خانه على رسید. فاطمه علیهاالسلام پشت در نشسته بود. پس از وفات رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله سرش را مى‏بست و جسمش نحیف و لاغر شده بود.

عمر در زد، سپس ندا داد: پسر ابى‏طالب! در را باز کن. فاطمه علیهاالسلام گفت: عمر! تو را با ما چه کار، ما را به حال خودمان رها نمى‏کنى؟! گفت: در را باز کن و الّا خانه را به رویتان آتش مى‏زنیم. فاطمه گفت: عمر! از خداوند عزوجل پروا ندارى، در خانه‏ام بر من وارد مى‏شوى و بر من هجوم مى‏آورى؟! عمر حاضر نشد برگردد. آتش خواست و در را آتش زد. در سوخت.

پس عمر آن را به داخل راند. فاطمه به سوى او آمد و فریاد کشید: پدر! یا رسول‏اللَّه...». (1)

 

1_بحارالانوار، ج 43، صص 197- 198; ج 28، ص 299; کتاب سلیم (اعلمى) ج 2، ص 250

 

 نقل فیض کاشانى :

فیض کاشانى: «... سپس عمر جماعتى از طلقاء و منافقان را گرد آورد و با آنان به منزل امیرالمؤمنین علیه‏السلام آمد. چون با در بسته مواجه شد، فریاد کشیدند: على! بیرون بیا که خلیفه‏ى رسول خدا تو را مى‏خواند.
در را برایشان باز نکردند. هیزم آوردند و دم در گذاشتند و آتش آوردند که آن را آتش زنند. عمر فریاد کشید: به خدا قسم، اگر در را باز نکنید، آن را آتش مى‏زنیم. چون فاطمه دانست که خانه‏اش را آتش مى‏زنند، برخاست و در را باز کرد. پیش از آنکه با آنان روبه‏رو شود، او را پرت کردند و فاطمه پشت در پنهان شد.

سپس به امیرالمؤمنین علیه‏السلام که روى فرشش نشسته بود، یورش بردند و دورش جمع شدند و گریبانش را گرفته به زور بیرون آوردند، و کشان‏کشان به مسجد بردند.
فاطمه بین آنان و شوهرش حائل شد و گفت: به خدا سوگند، نمى‏گذارم که پسر عمویم را به ستم بکشید. واى بر شما! چه زود در حق ما اهل‏بیت به خدا و رسول او خیانت کردید. و حالى که رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله شما را به پیروى، محبّت و تمسّک به ما سفارش کرد و خداوند متعال فرمود: (قل لا اسئلکم علیه اجراً الّا المودّة فى القربى). (1)

بیشتر مردم على علیه‏السلام را به خاطر فاطمه علیهاالسلام رها کردند. عمر به قنفذ- لع- فرمان داد که او را با تازیانه بزند. قنفذ با تازیانه به پشت و پهلوى فاطمه زد چنانکه او را سخت رنجور ساخت و اثر آن در جسم شریفش باقى ماند. همین ضربت قویترین سبب سقط او بود که رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله او را محسن نامیده بود...». (2) ا

میرالمؤمنین علیه‏السلام را به مسجد بردند و در برابر ابوبکر نگه داشتند. فاطمه خود را به او رساند تا مگر او را از دستشان رها سازد ولى نتوانست. پس به سوى قبر پدرش رفت و به آن اشاره کرد...». (3)

 

1_شورى، 23
2ـ التتمه فى تواریخ الائمه، ص 35.
3ـ علم‏الیقین، صص 686- 688

 

نقل عبدالفتاح عبدالمقصود :
این دانشمند خبیر و شهیر مصرى، داستان در دربار هجوم به خانه‏ى وحى را در دو مورد از کتاب خود آورده است که ما به نقل یکى از آنها بسنده مى‏کنیم:
«إنّ عمر قال: و الّذى نفسى بیده، لیَخرجنَّ أو لأحرقنّها على من فیها...! قالت له طائفة خافت اللَّه و رعت الرسول فى عقبه: یا أباحفص، إنّ فیها فاطمة...! فصاح لا یبالی: و إن...!» واقترب وقرع الباب، ثم ضربه و اقتحمه... و بدا له علیّ... ورنّ حینذاک صوت الزهراء عند مدخل الدار... فإن هی إلّا رنة استغاثة أطلقتها: یا أبت رسول‏اللَّه...
تستعدی بها الراقد بقربها فی رضوان ربّه على عسف صاحبه، حتّى تبدّل العاتی المدل غیر إهابه، فتبدّد على الأثر جبروته، و ذاب عنفه و عنفوانه، وودّ من خزى لو یخرَّ صعقاً تبتلعه مواطى قدمیه ارتداد هدبه إلیه....
و عند ما نکص الجمع، و راح یفرّ کنوافر الظباء المفزوعة أمام صیحة الزهراء، کان علیّ یقلّب عینیه من حسرة و قد غاض حلمه، وقل همّه، و تقبضت أصابع یمینه على مقبض سیفه کهمّ من غیظه أن تغوص فیه...». (1)
«قسم به کسى که جان عمر در دست اوست، بیرون بیایید والا خانه را بر سر ساکنانش به آتش مى‏کشم! گروهى که از خدا مى‏ترسیدند و حرمت پیامبر را در نسل او نگه مى‏داشتند، گفتند: اى اباحفص! فاطمه در این خانه است. و او بى‏پروا فریاد زد: باشد! عمر نزدیک آمد و در زد، سپس با مشت و لگد به در کوبید تا به زور وارد شود. على علیه‏السلام پیدا شد.
صداى ناله‏ى زهرا در آستانه‏ى خانه بلند شد. آن صدا، طنین استغاثه‏اى بود که دختر پیامبر سر داده و مى‏گفت: پدر! اى رسول خدا... مى‏خواست از دست ظلم یکى از اصحابش او را که در نزدیکى وى در رضوان پروردگارش خفته بود، برگرداند، تا سرکش گردن فراز بى‏پروا را به جاى خود نشاند و جبروتش را زایل سازد و شدت عمل و سختگیرش را نابود کند و آرزو مى‏کرد قبل از این که چشمش به وى بیفتد، صاعقه‏اى نازل شده او را درمى‏یابد.
وقتى جمعیت برگشت و عمر مى‏خواست همچون آهوان رمیده، از برابر صیحه‏ى زهرا فرار کند، على از شدت تأثیر و حسرت با گلویى بغض گرفته و اندوهى گران، چشمش را در میان آنان مى‏گردانید و انگشتان خود را بر قبضه‏ى شمشیر فشار مى‏داد و مى‏خواست از شدت خشم در آن فرورود...».


نقل ابن‏ خیزرانه :
ابن‏خیزرانه در غرر خود مى‏گوید: «زید بن اسلم گفت: من از کسانى بودم که هنگام امتناع على و یارانش از بیعت، همراه عمر هیزم به در خانه فاطمه آوردیم.

عمر به فاطمه گفت: کسانى را که در خانه هستند بیرون کن و الّا خانه را با ساکنانش آتش مى‏زنم. گفت: على، فاطمه، حسن، حسین و گروهى از اصحاب پیغمبر صلى اللَّه علیه و آله در خانه بودند.

فاطمه گفت: فرزندانم را آتش مى‏زنى؟! گفت: آرى به خدا قسم، یا بیرون مى‏آیند و بیعت مى‏کنند». (1)

 

1_نهج‏الحق، ص 271; نزدیک به این در: الامامة والسیاسة، ص 12; تاریخ ابن‏شحنه، ص 164; تاریخ ابوالفدا، ج 1، ص 56; العقدالفرید، ج 2، ص 254; تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 105

 

نقل ابن أبى‏دارم :
احمد بن محمد معروف به ابن أبى‏دارم، محدّث کوفی (متوفاى 357)، کسى است که محمد بن أحمد بن حماد کوفی درباره‏ى او مى‏گوید: «کان مستقیم الأمر عامة دهره; او در سراسر عمر خود، پوینده‏ى راه راست بود».
ذهبى نیز مى‏نویسد:
«کان موصوفاً بالحفظ و المعرفة إلّا انّه یترفض». (1)
«او به حافظ و معرفت حدیث شهرت دارد، نقطه ضعفش این است که به تشیع میل داشته است».
اصولاً جاى تاسف است که علاقه به اهل‏بیت، یکى از نقاط ضعف محدثان شمرده شود.
به هر روى، ابن أبى‏دارم نقل مى‏کند که در محضر او این خبر خوانده مى‏شود:
«انّ عمر رفس فاطمة حتى أسقطت بمحسن».
«عمر لگدى بر فاطمه زد، در نتیجه او فرزندى که در رحم به نام محسن داشت سقط کرد». (2)

1_سیر اعلام النبلاء 15/ 577، شماره ترجمه 349
2ـ میزان الاعتدال 1/ 139.


[ یکشنبه 87/3/12 ] [ 8:30 عصر ] [ ] [ نظر ]

بهترین کلمه" گذشت" است... آن را تمرین کن
پر معنی ترین کلمه" ما" است...آن را بکار ببند.
عمیق ترین کلمه "عشق" است... به آن ارج بنه.
بی رحم ترین کلمه" تنفر" است...از بین ببرش.
سرکش ترین کلمه" هوس" است...بآ آن بازی نکن.
خود خواهانه ترین کلمه" من" است...از ان حذر کن.
ناپایدارترین کلمه "خشم" است...ان را فرو ببر.
بازدارترین کلمه "ترس"است...با آن مقابله کن.
با نشاط ترین کلمه "کار"است... به آن بپرداز.
پوچ ترین کلمه "طمع"است... آن را بکش.
سازنده ترین کلمه "صبر"است... برای داشتنش دعا کن.
روشن ترین کلمه "امید" است... به آن امیدوار باش.
ضعیف ترین کلمه "حسرت"است... آن را نخور.
تواناترین کلمه "دانش"است... آن را فراگیر.
محکم ترین کلمه "پشتکار"است...آن را داشته باش.
سمی ترین کلمه "غرور"است... بشکنش.
سست ترین کلمه "شانس"است... به امید آن نباش.
شایع ترین کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو.
لطیف ترین کلمه "لبخند"است...آن را حفظ کن.
حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت"است... از آن فاصله بگیر.
ضروری ترین کلمه "تفاهم"است... آن را ایجاد کن.
سالم ترین کلمه "سلامتی"است... به آن اهمیت بده.
اصلی ترین کلمه "اطمینان"است... به آن اعتماد کن.
بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی"است... مراقب آن باش.
دوستانه ترین کلمه "رفاقت"است... از آن سوءاستفاده نکن.
زیباترین کلمه "راستی"است... با ان روراست باش.
زشت ترین کلمه "دورویی"است... یک رنگ باش.
ویرانگرترین کلمه "تمسخر"است... دوست داری با تو چنین کنند؟
موقرترین کلمه "احترام"است... برایش ارزش قایل شو.
آرام ترین کلمه "آرامش"است... به آن برس.
عاقلانه ترین کلمه "احتیاط"است... حواست را جمع کن.
دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت"است... اجازه نده مانع پیشرفتت بشود.
سخت ترین کلمه "غیرممکن"است... وجود ندارد.
مخرب ترین کلمه "شتابزدگی"است...مواظب پلهای پشت سرت باش.
تاریک ترین کلمه "نادانی"است...آن را با نور علم روشن کن.
کشنده ترین کلمه "اضطراب"است...آن را نادیده بگیر.
صبورترین کلمه "انتظار"است... منتظرش باش.
بی ارزش ترین کلمه "انتقام"است... بگذارو بگذر.
ارزشمندترین کلمه "بخشش"است... سعی خود را بکن.
قشنگ ترین کلمه "خوشروئی"آست... راز زیبائی در آن نهفته است.
تمیزترین کلمه "پاکیزگی"است... اصلا سخت نیست.
رساترین کلمه "وفاداری"است... سر عهدت بمان.
تنهاترین کلمه "گوشه گیری"است...بدان که همیشه جمع بهتر از فرد بوده.
محرک ترین کلمه "هدفمندی"است... زندگی بدون هدف روی آب است.
و هدفمندترین کلمه "موفقیت"است... پس پیش به سوی آن...

****

یونس 20


[ شنبه 87/3/11 ] [ 8:26 عصر ] [ ] [ نظر ]
<   <<   76   77   78   79   80   >>   >
درباره وبلاگ

بیاد شهدای گمنام!!! برای بچه های تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر شهید نیست. اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه پلاکی بدرخشد. در طلاییه وقتی زمین را می شکافتیم پیکر مطهر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود ؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد . آن را پاک کردم . به سختی بازش کردم بالای اولین صفحه اش نوشته بود: عمه بیا گمشده پیدا شده!
لینک دوستان
امکانات وب